هاناهانا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

هانا کوچولوی ما - بهانه زندگی

پرنسس هانا

خانم خانما امروز شما 46 روزتونه و امشب اولین شب یلدای زندگی شماست. توی این مدت کارهای خیلی زیادی یاد گرفتی. از روز اول یادمه که می تونستی گردنت رو بالا نگه داری و مدام هم چشمات باز بود. حتما واسه همینه که الان همش دوست داری همه چیز رو ببینی. وقتی توی خونه تو رو راه می برم، با دقت به تک تک وسایل، تابلوها و همه چیز نگاه می کنی و منهم اسماشون رو واست میگم. هم به فارسی و هم به انگلیسی. موسیقی دوست داری یعنی امیدوارم، چون خونه پره از صدای موزیک. اونهم از همه نوع.  عاشق کشف جاهای جدید هستی. وقتی خونه کسی میریم دلت می خواد رات ببرن تا همه جا رو ببینی. وقتی هم شیر می خوری که دیگه آخر همه لذت های دنیاست. با اون چشمای درشت رنگیت به من نگاه می...
30 آذر 1390

پنجشنبه 24 آذر 90

چهل روزه شدم ! چهل روز از مادر شدن من می گذره و همه این روزا رو با تمام خستگی ها و بی خوابی ها دوست داشتم و دارم. به خصوص اینکه به تازگی خنده های هانا ارادی شده و صبح ها وقتی از خواب بلند میشه با خنده هاش خستگی شبانه رو از تن من در میاره. امیدوارم خدا پشت و پناه خانواده ما باشه و دختر من روز به روز بزرگتر و خانم تر بشه البته الان خیلی کنجکاو شده   و دوست داره بره تمام خونه رو بگرده. چشماش رو این ور و اونور می بره و همه جا رو می بینه. به صدا کاملا عکس العمل نشون میده و چشماش با حرکت من به دنبال من میاد. دوستش دارم و گاهی فکر می کنم که قبل از هانا چطوری زندگی می کردم !!!  ...
27 آذر 1390

مامان مرضیه من فوت کرد

هانای گلم. دو هفته پیش بردمت خونه مامان مرضیه تا تو رو ببینه. حالش به نسبت روزای قبل خیلی بهتر بود. با کمک مامان تو رو توی دستاش گرفت و بوسید. اسمت رو هم پرسید. جالب اینه که توی اون روزا اصلا حرف نمی زد ولی اون روز خیلی حالش خوب بود. اما امروز صبح بابا داریوش به موبایل مامان شهناز زنگ زد و خبر داد که مامان مرضیه به رحمت خدا رفته. اولش مامان نمی خواست من بفهمم اما متوجه شدم. بابا هومن اومد دنبالمون و رفتیم خونه مامان مرضیه تا من ببینمش و باهاش خداحافظی کنم چون من فردا نمی تونم برم بهشت زهرا. دحترم ببخش که امروز تو هم ناراحت شدی چون وقتی آمبولانس اومد از سر و صدای ما ترسیده بودی. برای مامان مرضیه من دعا کن. دعا کن که روحش قرین آرامش باشه و...
7 آذر 1390

به خونه خوش اومدی

روز جمعه 4 آذر ماه 90 که شما 20 روزت شده بود اومدیم خونه خودمون. در این عکس توی اتاق خودت و روی تخت خوذت خوابیدی و عروسکت هم پهلوت خوابیده. شما هم داری کنجکاوی می کنی و تمام اتاق رو نگاه می کنی. خیلی برام جالب بود که تغییر محیط رو اینطوری متوجه شدی. وای که نفسم به نفست بنده و وجودم از وجودت نیرو می گیره عشق زندگی من. با تمام وجودم عاشقتم هانای قشنگم.  قربون اون چشمای نازت برم...  عشقی که به تو دارم در قالب کلمات به روی کاغذ نمیان.... دوستت دارم دختر ناز قشنگم... با اینکه شبا نمیذاری بخوابم  ...
6 آذر 1390
1